فرزین نوشت
سخن 244
زمین نفسی دوباره میکشد،برگ ها به رنگ در می آیند و گل لبخند می زند
و پرنده های خسته از سفر برمیگردندبرای مهمانی رویش سبز دوباره، برای باران و برای زندگی
آسمان خسته از زمستانه ترین حال مردم،به گوش های خسته از تهی بودن صدای باران
مژده از شنیدن و احساسش می دهد.
تا من حرف های نگفته ام را در طول زمستان برای خاکی ترین احساسم بسرایم
و با وزش بادهای احساس دردمندم،هذیان شاخه های رو به خشکی را بیدار کنم
و از خاک دل ،سوخته شاید بویی از یک امید و زندگی به مشامم برسد
و بوی باران خاک خورده منو ببرد به خلسه ی دنیایی که در آن عاشق باشم
و کودکی آزاد و بی پروا
تا دنیایم را خودم رنگش کنم،و عاشقی هایی که خودم بسازمش
خنده هایی که از مهربانی باشد و گریه هایی که پاک کنش قلبم و دامان مادرم
بوی خاک پس از باران که به مشامم بخورد در ذهنم حک شود شجاع باشم و نترس
این بوی خاک نم خورده منو عاشق باران کند و راحت کاخ رویاهایم را بسازم
و راحت بال هایم را به پرواز برای زندگی بگشایم در میان پرنده های از سفر برگشته
تا قفسی نسازم از دنیا
تا دلهرهی نباشد از آینده
و نگاهی نباشد از پس نا امیدی ها
و من عاشق باران باشم و ساده و قشنگ قدم بزنم بر روی احساس کودکانه ام در زیر باران
بدون آنکه خیالی مزاحم رویاهایم باشد
لذت ببرم از بارانش و بوی خاک پس از بارانش
و بی پروا حس کنم خاک نم خورده رو توی ریه هایم و عاشقانه تنم را بسپارم به باران
و دست هایم را رو به آسمان بگیرم و شکر کنم بخاطر این همه مهربانی ها
و دعا کنم با احساس کودکانه ام برای پدر و مادرم و کسانی که دستم را میگیرند
پ.ن:این متن درخواستی بود برای عزیزی
سخن 243
هرچند لحظه لحظه های عمر حجمی از تهی بودن را لمس میکند
گرفتارم تو بهت انتظاری که سالهاست به پایان آمده
و باز مصرع اول غزلم چه سوزناک می نوازد
و خط دل هنوز مرا می خواند با قصیده هایش
و هیچ و عبث هست تمام سایه های خیالیم
و من باز از این دایره خیال میگذرم با قسمتی که دیده نمی شوم
و موج میزنم در لحظه های سنگین نفس های اسفند
تا دوباره نخوانی مرا ،و از مقابل پنجره های فریادم با سکوت خداحافظی کنی
و مانند سنگی در بی حوصله گی از سردی سایه
غلت میخورم تا خود را به چشمه ای از بهار نو برسانم
تا بهانه ای از ماندن ها باشد
و لحظه لحظه ای از چکیدن های غزل های بی پایان در ضمیرم
و رقصی به پا کنم از حرف هایم بر روی صفحه
تا زبان خسته از گفتار چنگ زند بر روی سه نقطه های خاطراتم
تا دریایی از تصور عاشقی به زیبایی آغوشی گرم
بتابد بر سر این زندگی...
سخن 242
تا تن پوش چرکین روزهای ناگوارم از ذهن ها شسته شود
و خاطره ای از لبخند و مهربانی ها ماندگار بر دل اسفندی ماه
و کسالتی ها که حاکم باشد بر کلاس، باید دلی بتکانیم دم عید در طبیعت
و بارقه ای که زمزمه می شود از زبان بچه ها
و بهانه ای می سازیم برای نفسی به دور از بوی نفت کلاس
و آشتی با بوی نفس های تازه ی نم باران
و چه کودکانه بهانه ها جور میکنیم تا مبهم باشیم برای با هم بودن ها
اما تردید میپیچد از پاهایم ،و می رسد به باورم هایم
تا نه را راحت بگویم به دل بی تاب بچه ها
اما مگر می شود این همه شوق با هم بودن ها را از آنها گرفت
می بارم در درونم از غصه ی این همه اشیاقی که در چشمانشان به نظاره نشستم
در مانده ی دل خویش و بچه ها می شوم
و رضایت میدم برای سفری کوتاه برای فردا
آهنگ وا شدن گل می رسد به گوشم از کلاس
و هر کسی کنجکاو، که با کدامین رفیقش همسفره شود
ولی با تردید، به باورهایش اعتماد نمیکند
یکی پس از دیگری علامت سوال برایم میفرستن با کلامشان
تا مطمئن از سفر فردا
با کوله باری از امید و آرزو، و خوشحالی در دل راهی منزل ها
با فکر فردا گویا به شبنم روی گل ها هم خوابی نیامد
و مه حاکم شد بر رویایی شیرین ما
و بارانش نم نمک میبارید و رویاهایمان نیز خیس می شد
اما باور من امیدش به خورشید بود
و مهربانی فردا،که پیام دادم فردا را مهربانی ها با ماست
و صبح لبخندش تلخ بود، که رسیدیم
و باورم خورشید را دعوت کرد به میان ما
مصرع اول شعر را باید توی کلاس میخواندیم از سفر
و همه از سرتا پا گوش، برای سرودنش
وعده که تمام شد بستیم کوله باری
آرام آرام سوار موج خیال خویش
و هرکسی ثبت میکرد یادگاری از جانب خویش
و گاهی قدم هایشان آهسته میشد
آنکس که توشه ای به همراه نداشت
اما غافل از اینکه توشه سفر ما همدلی بیش نیست
لحظه های هم قدمی و رسیدن ها، هم کلامی ها و خنده ها
و گاهی اعتراض از خیس شدن قدم هایت از شبنم به انتظار
همه ثبت می شود در خاطرم...
از سبزه ها که بگذریم می رسیم سر وعده
کوهی که نشیمنگاه من و توست
و هرکسی جایی برای همسفره شدن ها
و تنقلاتی که توشه ی سفر توست مرا مهمان میکنی جانا !!
من دلخوشم به اینکه هر از گاهی مرا مخاطب میکنی به کلام ات
تا شریک لبخند مهربانی هایت باشم
و مرا به تصویرت میگیری تا دفتر خاطراتت را کامل کنی
و من مجذوب می شوم غرق لبخند شدن هایت
برای آهنگی که رفیقت حتی برایم نیمه خوانده باشد
و لذتش را تو راه برگشت دوچندان با هم چشیدیم
اینک رسیدن و گذشتن و قدم زدن در خاطرات این سفر
مصرع دوم شعری بود که باهم سرودیم
و این شعر بهترین شعر زندگی من خواهد بود
و هر بار با خواندنش گونه ام نم می گیرد
و دل زمستانه ترین حالم بهاری...
سخن 241
و کاش بی انتها بود این دیوار...
و من هم دیواری دارم این پشت
که هر از گاهی پر می شود از مهربانی هایی
اما جنس مهربانی این دیوار کلماتی هست که تصویر میکند تو را ذهنم
از تو و تمام خوبی ها یت...
که باعث می شود که سفید کنم تمام نوشتن هایم را
و هدیه دهم این آسمان پاک وصاف آبی بالا سرم را
و این کوههای سفید پوشیده را...
و این هوای معطر و بوی لاله ها را..
و بهاری ترین لحظه های دره ها و کوهها و حنگل ها ی سرزمینم را
میدانم سرشارم از تمام این نعمت ها
و تو نفس هایت تنگ
کاش دور نبودی و من آدم اسیر دانه گندمی
تا میدیدی مهربانی هایمان تا کجا سایه انداخته
سخن 240
سفیدی افکارم زیر ماه میدرخشد
تا به یادم بیاورد این روزها زمستان هست نشته بر در خانه
و لحاف سفیدش را پهن کرده در کوچه و بازار
برای نوعروس بهاری...
و من در تلاشم تا افکارم را غلت دهم از روی سفیدی ها این برف زمستانی
تا برسم اندرون حال خویشم
نمی شود که نمی شود!!
دائم سر می خورد می افتد بر پشت بام لحظه هایم
و من هی پارو میزنم تا مسیری برای عبور خودم پیدا کنم
به ناچار دست های یخ زده ام را با اه نفس هایم باز میکنم
تا بنویسم روی تمام سفیدی های بام آرزوهایم
که این زمستان آمده هم باز به دنبالت به راهه
و من هنوز کنج این دلتنگی هایم
چاره ای ندارم جز اینکه تو را مرورکنم در ذهنم
و از هز گاهی بغض هایم را فرو بلعم
و همسایه از دور می درخشد زیر آفتابی که من هم زیرش هستم
و به احترامم دهان بسته...
و من چشم
میشنوم مهربانی هایش را با مرغ هایش
و کاسه به دست زیر آفتاب، هز از گاهی چند دانه می پاشد از سر مهربانی
و من خسته از پارو و برف...
هر از گاهی با تکیه بر پارو محو افق هایم بر بلندی بام
و اینکه آفتاب می بینم چگونه قطره ها را به جنبش وا داشته
می بینم دورترین نگاه را که غرق سفیدی هاست
و باید برگردم با پارویم به واقعیت های زندگی ام
و اینکه 50 سانت برف رو از پشت بام تمیز کنم
سخن 239
پر شده ام از درد ها...
که به آرامی ،در حسرت را به رویم باز می کند
و با نیم نگاهش مهمان این شب غریبم می کند
و هوا را مه گرفته و ماه این شب پنهان از من
و فریادهایم در سکوت این شب گوشی نمی یابد
دست هایم سردتر از هر زمانی برای نواختن دردهایم
گویی حسرت تمام سازهای بهارم ،در سرمای زمستان یخ خواهند بست
و هیچ نوایم به بهاری نو نخواهد رسید
و تمام نواهایم در بغض فرو خواهد رفت
و چشم هایم بسته خواهد شد ، آخر این شب
وقتی دیگر امیدی به دیدن باغچه گل نیست.
سخن 238
هرچند پیری نشسته برچهره طبیعت
و ما همچنان دلخوشیم به آفتابی
که مهیا می کند اسباب خوشی های لحظه ای را
برای گذر زمان یا فرار از یکنواختی های روزگار
هر روز دیگر از طلوعی نو خبری نیست انگار
و مشق تکراری تمرین می دهد این معلم روزگار
و شبا هنگام چه عادت بدی شده دور بودن از واقعیت ها
و غرق شدن در بیهودگی های مجازیات
دیگر خبری از هیچ کس نیس در واقعیات زندگی
و همه انگار کوچ کرده اند از با هم بودن ها
و فاصله این وسط ها هر چه بیشتر می شود فراموشی راحت شده
گاهی ماهها صبر می گردی برای زیارت آشنایی
انگار دیگر نه ماهی مونده و نه سالی...
دیگر حوصله ها هم بی قرار تر شده
قبلا ها با چه شوقی انگشت می کردیم در سوراخ شماره های تلفنی
و می چرخاندیم یکی پس از دیگری
برای شنیدن برای لذت بردن از یک احوال پرسی ساده
و زنگ تلفن ها همیشه غریبانه بود
و با شنیدنش با هزاران امید و آرزو خیر بر می داشتی تا بگویی سلام
ولی حالا سایلنت و خاموشی تنها لذت بخش ترین قسمت زندگی شده
و خارج کردن از دسترس ، مد شده تازه گی ها
نمیدانم ،اما این مسیری که در پیش داریم و می رویم درست نیست
و هر از گاهی فکر میکنم کسی تابلو مسیر ما رو بر عکس کرده
و در فکر برگشتم اگر توانی باقی باشه...
سخن 237
چه قدر صمیمی شده با زمستان
و هوا این روزها گویا نا خوش احوال هست مثل شاگردای مدرسه
زمستان پیامش را قبل از اینکه برسد برایمان فرستاده
و ما در استقبال یلدای اقبال خویشیم
نمیدانم شاید سفری در پیش باشد
سفری که شاید همیشگی باشد
اما دل کندن از هوای زمستانی نیز سخت هست برایم
چه برسد به رفاقت ها و محبت هایی که از مدرسه تا خانه برایم فرستاده می شود
هوای حالم مثل این روزهاست معلوم نیس قراره برفی باشد یا بارانی
و یا اینکه مه با سوزو گدازی
وقتی می اندیشم به رفتن ها...
چه بسیارند چیزهایی که بهش وابسته شده ام
و من کجا می توانم این همه مهربانی و زیبایی ها را یکجا جمع کنم
دلم غصه دار می شود برای خودم...
گاهی ورق زدن خویش به جلو چقد سخت می شود
و اینکه احساس کنی روزها میگذرد
و تو هیچ از آینده نمیدانی، انگار در اتاقی تاریک غرق تماشای دنیایی
این روزها دستانت کجاست تا رو به خدا بگیری و برایم دعا کنی..مادرم
سخن 236
آفتاب آشتی کرد با سرزمین ما
و تو نیز مهمان تپه هایی پر از سبزی
تنهایی و سکوتی پر از همه داشته ها تو سینه
خود را می سپاری به خیالت تا هم قدم شود با تمام حرف هایی که تو دل جاری می کنی
از بالای تپه خیالت را سرازیر می کنی به امید اینکه در دشتی از سبزه ها بایستد
اما غافل از اینکه وقتی می رسی به پایین ، می فهمی
که چقد زود خیالت پر گشوده به بالای تپه ای دیگر
تو زمزمه می کنی تمام احساس را برای کسی که گاهی معنایی از این شعر هاست
تو سایه ها یی از خیال ...
اما خیالت هنوز جای دنجی نیافته
مجبوری به دنبالش باشی شاید درد شعرهایت را تسلی بخشد
خورشید دارد کوچ میکند از تپه ها
و هم قدم شدن با خیال هنوز تو را از درک این موضوع دور کرده
گاهی می رسی به خیال و با او به نزاعی، با تمام خاطرات دیرین
و گاهی اسیر سبزه هایی که به نوای خورشید سر بلند کرده اند به احترام
بعد این چند روز بارانی...
و ساعتی می شود که قدم می زنی در خیال
و روح را سبز می پوشانی به احترام این طبیعت
وقتی خبر از رفتن باشد با این قدم ها
خیال چه بی پروا طلب ماندن ها میکند
به پای تمام مهربانی های تپه های سبز
به بخشیدن تحفه ای سفید(قارچ) از دل خود
اما نمیشود با خیال هم قدم شد
در فراسوی زمان ...
و قدم ها میرود مثل همیشه ، در سکوت و اندوه خویش
و خیال ماندگار تمام تپه ها و دره های سبز
که روزی آرزوی چیدن گلهایش را طلب داشت
سخن 235
در خود تنها نمی شود یافت
بلکه در جسم و روح، در تمام هستی مدام سرک می کشد بر ما
اما گاهی نا آگاهانه تمام درهای ادراک را به رویش بسته ایم
مدام تنگ می کنیم نفس های احساس را در ریه های مهربانی ها
و خود را در قالبی از غرور و بی احساسی که دیگران برایمان ترسیم کرده است جا می دهیم
به فکر اینکه خوب جلوه کنیم
غافل از اینکه همین دیگران در قالبی که برایمان دوخته اند
ما را از هر زمان دیگری کوچک تر خواهند دید
و آنها جذاب ترین رویا هایمان را محصور تفکرات صفر مطلق خویش خواهد کرد
و همیشه با نا مهربانی ها شعاع درخشندگی های ما را محدود خواهند کرد
دلپذیر ترین و شیرین ترین حس، همان همدردی با هم را که لازمه حیات و زندگی در لحظه هاست
را با تلخی برایمان معنا خواهند کرد
ولی سوای این تفکرات آلوده که هر آن تازیانه هایش می کوبد بر روح لطیف
دیگر مهم نیست این دیگران در صفحات زندگی
باید به فکر این باشم که هیچ روزی دیگر تکرار نخواهد شد
و هیچ مهربانی ها مثل همین لحظه ها جذاب نخواهد بود
و هیچ نگاهی مثل این نگاهها مرا در در حقیقت ها غرق نخواهد کرد
پس روز ها و همه زودگذرند
و فردا که بیایید امروز فراموش شده است
پس با تمام تفاوت ها
چه بهتر از این که تمرین کنم
همه ی ما مثل دو قطره از مهربانی آسمانیم
پس وقتی بهم می رسیم از مهربانی ها از هم دلی ها با هم بگوییم
سخن 246
وقت آن میشود در آرزوی لحظه های خوب دوش بگیریم
آشنایه رفاقت هایم را بر دوش رودخانه سوار کنیم
تا لحظه های تنگ خروشان
در کابوس دلهره هایمان دست همدیگر را بگیریم
و چنگ بیاندازیم بر صخره های نا امیدی
و به هم برسیم در اوج شکوه صخره ها
به هم برسیم همچون رود و صخره خروشان
و به هم برسیم مثل دو رود جاری در دل کوهی
دست در دست هم غالب شویم بر شیب این صخرهای گرخیده
و شوق چشم هایمان را به قاب بگیریم
از وحشت دره و آب خروشانش
و بوی آب را بگیریم بر زیر آبشار عصیان
که تازیانه میزند بر جسم نحیف
و جاری شدن هایش نوازش میکند با خنکی دلنشین
و صدایم کن در خلوتی این صخره های سر به فلک
و تن خویش بسپار به گرما خورسید و سنگ
و روی بلندی بایست پیدایم کن
قد خمیده ام را...
که شاید نگاه معصومت بگاهد از درد این قلب روزگار
صدایم بزن در تنگنا های عبور از لای درختان
که تنه میزند بر قد صبر و دلگرمی هایمان
و فریاد حضور بزنیم با پرتاب سنگ ها یمان به خلوتی دره ها
و سنگینی رفاقت هایمان را به دوش بگیریم
و دوباره برهانیم خود را بر بلندی ها
و چشم ها را زیر آفتاب بسته به قاب کنیم ازحس مهربانی ها
تا دمیده شود تبسمی هنگام نوایی
و دعوت شویم زیر سایه ای به نوشیدن تمام خاطراتمان
سخن 245
و من غزل هایی ناتمام از همه مصرع هایی هستم
که حس سرودنش را در تاریخی از گذشته ها گم کرده ام
هنوز عطری از بهار در سایه های خشک و خالی از احساس مانده
که جسم را دیدبانی خسته برای عمری سرپا نگه داشته
چراغی بر عمر آویزانم که بی فروغ بر باور عمر میتابد
و غزل های بی کلامی که چیده میشود ردیف به ردیف
از زبان بی تلکف...
طاقت نصرت زده دیگر هیچ تمنایی از سایه های خیالی ندارد
و دیگر هیچ واژه هایی بی پنهان در سایه ی سه نقطه هایم پنهان نیست
سینه ام پر از واژه های خیالی آخر قصه هاست
شاید دلتنگ تر از تنگ ،گهگاهی باشد این خیال
اما تبسم تنها اسارتی هست دوست دارم جاویدان باشد از سایه های خیالی
ستاره اقبالی خواهید درخشید و لکنت سنگین باز در دهان جاری خواهد شد
و تکرار این قصه هاگذشته چه بی معنی
و شاید خیری در این غزلیات دیگر نباشد و دست بر داریم از قافیه ها
هر چند بدوزند این پرو بال سرودن هایم را بر قافیه
سخن 245
و من غزل هایی ناتمام از همه مصرع هایی هستم
که حس سرودنش را در تاریخی از گذشته ها گم کرده ام
هنوز عطری از بهار در سایه های خشک و خالی از احساس مانده
که جسم را دیدبانی خسته برای عمری سرپا نگه داشته
چراغی بر عمر آویزانم که بی فروغ بر باور عمر میتابد
و غزل های بی کلامی که چیده میشود ردیف به ردیف
از زبان بی تلکف...
طاقت نصرت زده دیگر هیچ تمنایی از سایه های خیالی ندارد
و دیگر هیچ واژه هایی بی پنهان در سایه ی سه نقطه هایم پنهان نیست
سینه ام پر از واژه های خیالی آخر قصه هاست
شاید دلتنگ تر از تنگ ،گهگاهی باشد این خیال
اما تبسم تنها اسارتی هست دوست دارم جاویدان باشد از سایه های خیالی
ستاره اقبالی خواهد درخشید و لکنت سنگین باز در دهان جاری خواهد شد
و تکرار این قصه هاگذشته چه بی معنی
و شاید خیری در این غزلیات دیگر نباشد و دست بر داریم از قافیه ها
هر چند بدوزند این پرو بال سرودن هایم را بر قافیه